بعد از مدت ها دیدمش...
دستامو گرف تو دستاش...
بم نگاه کرد و گفت :
چقد دستات تغییر کردن...
ی لبخند تلخی نشت رو لبام...
تو دلم کلی گریه کردم...
و گفتم :
دستای من تغییر نکردن...
دستای تو ب دستای دیگری عادت کردن !!!!!!!!!!
نظرات شما عزیزان:
sonia
ساعت11:30---21 اسفند 1391
پشیمان اند کفش هایم که این همه راه را ؛ راه آمدند با نیامدن هایت . . .
sonia
ساعت11:01---21 اسفند 1391
وبلاگت خعلی قشنگه عزیزم....موفق باشی
نوع مطلب :
برچسب ها :
امتیاز : :: نتیجه : امتیاز توسط نفر مجموع امتیاز :
تعداد بازدید مطلب : 490